هورادهوراد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

هوراد جوانمرد نیک

باباي دوست داشتني روزت مبارك

  بابا جون من هورادم خيلي دوست دارم درسته الان خيلي چيزا رو نمي تونم بگم يا خيلي كارها رو نمي تونم انجام بدم اما مي خوام بدوني كه همه چيزو مي فهمم . مي فهمم وقتي صبح خيلي زود از خونه ميري بيرون و غروب بر ميگردي براي چيه درسته بهت ميگم بابا نرو سر كار اما باور كن اين حرفو براي دل خوش كردن خودم مي زنم اون روز كه گفتي بعدا مي يام اينو مي خريم من گفتم گرونه بابا؟ تو خنديدي از اينكه پسر كوچولوت حرف آدم بزرگا رو زده خندت گرفت اما من مي دونستم كه معني حرفم چيه . بابايي من ته چشماي تو مامانو مي بينم نميدونم شايد همه بچه ها اينطورين اما من حتي مي تونم توي قلب تو و ماماني رو هم ببينم . اون روز درسته كه به حرفم خنديدي اما من ته چشماتو ديدم ...
31 ارديبهشت 1392

مادرانه(یک د استان پند آموز)

جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد.   او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین ...
15 ارديبهشت 1392

نامه 60ام (مهد جديد)

سلام و صد سلام به بهترين و بي نظيرترين پسر دنيا الان كه اين نامه رو مي نويسم دردونه مامان توي مهده خانم مدير به مامان گفت كه هوراد مشغول خوردن صبحانه هستن جيگر مامان اين چهارمين روزيه كه داري به اين مهد جديد ميري اما خدا روشكر همون دو روز اول سخت بود و گريه كردي اما از روز سوم خودت تنهايي موندي اين چند روز كلي هم همراه مامان كارمند شدي و توي اداره مامان گشت و گذار كردي و به قول خودت ماشين چمند زن ديدي خيلي خوشت اومده بود عزيزم فواره ها هم كه جاي خود داشتن و ته و توي همه رو  در آوردي ديروز با خاله ليلا و خاله مريم سوار ماشينشون شدي بهت گفتن بيا جلو بشين خودت رفتي در عقب باز كردي و گفتي قانون نميذاره جلو بشينم مامان قربون پسر قانون م...
3 ارديبهشت 1392

بدرقه يه آدم خوب

ممنون عزيزم كه امروز با ماماني و بابايي همراهي كردي ميدونم خسته شدي آخه تو  خيلي كوچولويي اما بايد بگم كه مرد كوچيك مايي بهت افتخاي مي كنيم نميدوني اونجايي   كه اون مرد بزرگو داشتن بدرقه مي كردن و لا اله الا الله مي گفتن وقتي صداي همه قطع شد تو يه دفعه بلند با اون صداي بچه گانه دوست داشتنيت گفتي لا اله الا الله ماماني   چه حالي شد احساس كرد اين لا اله الا الله با بقيه فرق ميكنه همين كافيه تا يه سفر كرده   رو تا بهترين جاها ببره .... ماماني همونجا به خودش فكر كرد و اينكه كاش توي بدرقه   ماماني هم يه آدم پاك يه كوچولوي بي گناه باشه كه................. اي بابا ما حالا بايد گل پسرو بفرستيم...
1 ارديبهشت 1392
1